Tuesday, August 4, 2009

یادداشت‏های دکتر رحیمی بروجردی

مدتي است که اشک قلم آن‏قدر زياد شده که نمي‏تواند هيچ خط موزوني را بر کاغذ بنشاند؛‌ اما به دليل التهاب شرايط کنوني جامعه،‌ بر تمامي انديشمندان لازم است که زواياي مختلف بحران کنوني را واکاوي کرده تا شايد راه علاجي پيدا شود.

نمايش مضحک اعتراف گيري از مسؤولان درجه يک نظام آنهم به دليل ارتکاب کودتاي مخملي که براي تمامي اهل معرفت از اساس پوچ و بي اساس بوده و در واقع، اين کارها جز محکوميت تماميت نظام جمهوری اسلامی و سست کردن پايه‏هاي آن نتيجه ديگري نداشته و علاوه بر ايجاد ناهنجاري‏هاي وسيع اجتماعي- فرهنگي،‌ بحران کنوني را که ناشي از تقلب در انتخابات است، با ضريب فزاينده‏اي، گسترش مي‏دهد.

در جایی گفتم: "معترضین به تقلب در انتخابات، نه جیره خوار بیگانگان هستند و نه خواهان براندازی نظام؛ برعکس، اکثریت ملت ایرانند که می‏خواهند ریشه اختناق، بردگی، دروغ و عوامفریبی در نظام را بخشکانند و اجازه ندهند که گروه معلوم‏الحالی که از ابتدا با جمهوری اسلامی مخالف بودند، با شعار عوامفریبانه حکومت اسلامی، ریشه این نظام را که با خون شهدای بسیاری آبیاری شده، بخشکانند. یعنی، مبارزه با گروه متحجری که حاضرند برای رسیدن به مقصود، بدتر از رژیم گذشته، جوانان ملت را در معابر و خیابان‏ها به خاک و خون بکشند و اندیشمندانشان را دستگیر، شکنجه و وادار به اعتراف‏های ساختگی کنند."

آيا کساني‏که مرتکب چنين اشتباهات فاحشي مي‏شوند، مي‏پندارند که مردم نمي‏فهمند و کور شده‏اند؟ یاد کتاب "کوری" نوشته "ژوزه ساراماگو" با ترجمه مینو مشیری (نشرعلم 1378) مي‏افتم که آن‏را سال‏های پیش مطالعه کرده بودم. کتاب آکنده از خشونت و نفرت، و نقل آدمیانی است که قربانی خشونت‏ شده‏اند و متقابلاً شلاق خشونت را به دیگران می‏زنند.

"ساراماگو" سرگشتگی انسان‏ها را در دنیائی پرآشوب به تصویر می‏کشاند و به نقد خشونت، اطاعت کورکورانه و تکراری، ساده‏اندیشی و نظامی دیکتاتوری و کنترلی می‏پردازد. امروزه، تمامي معترضان که اکثريت جامعه ايراني را تشکيل مي‏دهند، در تلاش‏اند تا شاید راهی برای درمان کوری نظام مبتلابه بیابند و صلح‏جویانه، ترفندی دیگر برای جامعه بیاندیشند. امروز آن‏ها نباید احساس کنند که به‏قول "ساراماگو" "تمام مردم کور شده‏اند.....(یا) حکومت کورها بر کورهاست." یا این‏که بپندارند: "اگر آتیه‏ای در کار نباشد، زمان حال به چه درد می‏خورد." شاید آن‏ها می‏خواهند فریاد زنند که قبلاً به ما گفته می‏شد: "کوری وجود ندارد، فقط اشخاص کور وجود دارند، درحالی که تجربه زمان به ما آموخته است که اشخاص کور وجود ندارند، فقط کوری وجود دارد." پس باید به‏دنبال درمان کوری بود و کوری معنوی را که گریبانگیر جامعه شده است، درمان كرد که چنین درمانی، آغاز بینائی است.

همان‏طور که "ساراماگو" می‏گوید: "چرا ما کور شدیم، نمی‏دانم. شاید روزی بفهمیم." بعد در جواب می‏گوید: "فکر نمی‏کنم ما کور شدیم. فکر می‏کنم ما کور هستیم. کور اما بینا؛ کورهایی که می‏توانند ببینند، اما نمی‏بینند." پس باید دنبال درمانی عاجل بود؛ یعنی همان اعتقادی که تمامی معترضان را در طول تاریخ، به خیابان‏ها می‏کشاند تا درمان را جستجو كنند و امروز تمام کساني‏که به خيابان‏ها مي‏آيند و عليه عوام‏فريبي،‌ دروغ و خيانت اعتراض مي‏کنند، مي‏پرسند که ترانه موسوي، ندا آقا سلطان،‌ سهراب اعرابي، مهدي کرمي، ‌محمد کامراني، اشکان سهرابي، بهمن جنابي، حسين طهماسبي، کيانوس آسا، مصطفي غنيان، ناصر اميرنژاد، مسعود هاشم‏زاده، عليرضا افتخاري،‌ اميرحسين طوفان‏پور،‌ فاطمه رجب‏پور، داود صدري، امير جوادي‏فر، رامين قهرماني، امير جوادي لنگرودي، سعيد عباسي، يعقوب بروايه، حسين اخترزند، محسن روح الاميني و تمامي بيش از هفتاد و دو شهيدي که در زندان‏هاي مخوف شکنجه شده و به درجه رفيع شهادت رسيدند، به چه جرمي کشته شدند؟

معترضين مي‏پرسند که دليل اعتراف‏گيري‏هاي مسخره و پخش تحقيرآميز آن‏ها از رسانه‏هاي دولتي چيست و به راستي مگر کسي تا کنون اين قبيل اعتراف‏ها را در طول تاريخ باور کرده، يا چنين ترفندهاي قرون وسطايي توانسته به پايداري هيچ نظام سياسي بيانجامد؟ پيام معترضين اينست که آيا ديکتاتورها نمي‏دانند که اين اقدامات سبب سرگوني آن‏ها خواهد شد و هزينه بالاي آشوب‏ها،‌ درگيري‏ها،‌ کشتارها، شکنجه‏ها و.... را مردم بايد با گوشت و استخوان خويش بپردازند،‌ همان‏طور که امروزه خشونت سلطه‏گران به گوشت و استخوان مردم رسيده است؟ معترضين مي‏خواهند بر سلطه‏گران بفهمانند که مردم کور نيستند و واقعيت‏ها را به روشني مي‏بينند و هرگز تحت تأثير دروغ‏هاي دستگاه جور قرار نمي‏گيرند. آن‏ها با صداي بلند فرياد مي‏زنند که: دیکتاتورها می‏میرند و اکثر آن‏ها به ذلت و خواری و درماندگی و حقارت هم می‏میرند.

دیکتاتورها با آه و ناله و نفرین و آرزوی مرگ مادران و خواهران و پدران و فرزندان صلح‏طلب و مخالف هرگونه خشونتِ قربانیانی می‏میرند که هرگز آرزوی مرگ کسی را درسر نداشتند و شاید بسیاری از آن‏ها درعین خوشحالی و پایکوبی از مرگ دیکتاتورها، قلبشان جریحه‏دار شود و در اعماق وجود بگریند، چون انسان‏های صلح‏طلبِ آزادی‏خواه حتی مرگ دشمنانشان را نیز برنمی‏تابند و قلباً آرزوی مرگ هیچ کسی را ندارند، تناقض عجیبی که هنوز تاریخ بشریت از درک آن عاجز مانده است.

وقتی طناب دار را به گردن "صدام" می‏انداختند، نه‏تنها بسیاری از مادران و خواهران و دخترانِ قربانیان جنایت‏های او در عراق و ایران و کویت، هلهله و پایکوبی می‏کردند و جشن پیروزی برپا می‏داشتند و بسیاری از کسانی هم که مدافع حقوق بشر و مخالف اعدام‏اند، نمی‏توانستند خوشحالی خود را پنهان کنند، اما به‏جرأت می‏توان گفت که کمتر نفراتی از آن‏ها تمایل به خشونت و مرگ داشته باشند، حتی مرگ سخیف‏ترین و خونخوارترین دشمنانشان را.

پایان دهه گذشته و بويژه پایان سال 2006، پایان حیات بسیاری از دیکتاتورها در نظام‏هاي سياسي کنترلي بود كه هديه‏اي به‏جز بحران براي جامعه‏اشان نداشتند و البته مرگ آن‏ها دوران بسیار سخت جنگ و جنایت و کشتاری را که مردم در اقصی نقاط دنیا با آن دست به گریبانند، به‏پایان نمی‏برد و معلوم نیست که ملت‏‏ها دوباره دیکتاتورهای دیگری را با خشونت و ظلم بیشتری نبینند و تا زمانی‏که روحیة دیکتاتورپروری میان ملت‏ها جاری و مرسوم باشد، بتوانند زندگی توأم با آرمشی را داشته باشند.

بالاخره آن‏ها هم از میان مردم خود برخواسته‏اند و تا زمانی‏که روحیة سلطه‏گری دیکتاتورها به‏طور واقعی و ریشه‏ای از طرف ملت‏ها سرکوب و منهدم نشود و عمر نظام‏هاي سياسي همين‏جوري به سر نيايد، به‏طور قطع دیکتاتور دیگری از میان همان مردم ظهور خواهد کرد و پايه‏هاي كشورداري همين‏جوري را قوام خواهد بخشيد، آن هم از میان همان کسانی ‏که در نظام‏هاي سياسي همين‏جوري دیکتاتورها را از گناه مبری و "اطرافیان" را مقصر مي‏دانند، چنان‏چه "قاضی الامیری" فردی که به طرفداری از صدام مشهور شد و قاضی ارشد دادگاه وی بود، به‏صراحت در دادگاه به او می‏گوید:

"شما یک دیکتاتور نبودید و اطرافیانتان شما را یک دیکتاتور جلوه دادند" و صدام در پاسخ مثل بسیاری دیگر از دیکتاتورها به رضایت می‏گوید: "متشکرم."

از اول ژانویة 2007 به بعد، دنیا عراق بدون صدام، ترکمنستان بدون ترکمن‏باشی (صفرمراد نیازاوف)، شیلی بدون پینوشه و بوسنی بدون میلوسویچ را پیش‏رو داشت، دیکتاتورهایی که هرکدام فکر می‏کردند تعالی و پیشرفت را برای ملت خود می‏خواهند که این سخن تمامی دیکتاتورها در طول اعصار است، آن‏ها فکر می‏کنند دروازه‏های تمدنی بزرگ را بالاخره به روی ملت خود خواهند گشود و تنها راه رسیدن به آن‏را، در روحیة استکباری و سلطه‏گری خود جستجو می‏کنند.

دیکتاتورها خود را مهربان می‏دانند و حتی از شنیدن سروده‏ای زیبا و لطیف، اشک از دیدگان سرازیر می‏کنند، به شعر و نقاشی و داستان‏های رمانتیک و موسیقی و هنر علاقة فراوانی نشان می‏دهند و از این‏طریق، خود و بسیاری از مردم را تحت تأثیر رفتارشان قرار می‏دهند، اما هم‏زمان خون بسیاری از انسان‏ها را در پیاله‏های طلایی سر می‏کشند یا مثل شاه عباس کبیر، دستور می‏دهد در رکابش، مخالفانش را زنده زنده بخورند یا همچون نادرشاه بزرگ، چشم‏های مردم یک شهر را بالجمله از کاسة سر درمی‏آورند.

اکثر دیکتاتورها افرادی مذهبی‏اند و در مواقع لزوم خود را با عالم غیب مرتبط می‏دانند که البته این موضوع تنها کشورهای غیر انگلوساکسون را دربرنمی‏گیرد؛ در نظرسنجی‏ای که توسط خبرگزاری آسوشيتدپرس و ‌دیگر پایگاه‏های نظرسنجی (AOL) برای انتخاب بدترين افراد سال 2006، به‏عمل آمده است، جورج بوش پسر، رييس‌جمهور وقت آمريكا از اسامه بن‏لادن و صدام پيشي گرفت، یعنی دیکتاتورها را همة مردم می‏شناسند، اگر در کوتاه‏مدت نتوانند پروندة آن‏ها را به سینة تاریخ بسپارند اما عاقبت، کودکی گرسنه در یکی از کشورهای آفریقایی یا آسیایی یا حتی اروپایی و آمریکایی پیدا می‏شود تا عکس دیکتاتور کشورش را از روی دیوار با تیغی کند، بتراشد.

یعنی دیکتاتورها هم می‏میرند و با مرگ یک دیکتاتور، دیکتاتورهای هم‏سنخ یکدیگر به مصیبت نشسته و عزای عمومی اعلام می‏کنند، همان کاری که معمر قذافی در لیبی به‏خاطر مرگ صدام کرد، تراژدیی که تا انسان هست، ادامه دارد و عاقبت یکسانی را از سرنوشت تمامی دیکتاتورها و طرفداران آن‏ها، به‏تصویر می‏کشاند. پس آيا بهتر نيست که ديکتاتورها از تاريخ درس گرفته و حتي براي نجات جان خود، در روش خويش تجديدنظر کنند؟

No comments:

Post a Comment