مدتي است که اشک قلم آنقدر زياد شده که نميتواند هيچ خط موزوني را بر کاغذ بنشاند؛ اما به دليل التهاب شرايط کنوني جامعه، بر تمامي انديشمندان لازم است که زواياي مختلف بحران کنوني را واکاوي کرده تا شايد راه علاجي پيدا شود.
نمايش مضحک اعتراف گيري از مسؤولان درجه يک نظام آنهم به دليل ارتکاب کودتاي مخملي که براي تمامي اهل معرفت از اساس پوچ و بي اساس بوده و در واقع، اين کارها جز محکوميت تماميت نظام جمهوری اسلامی و سست کردن پايههاي آن نتيجه ديگري نداشته و علاوه بر ايجاد ناهنجاريهاي وسيع اجتماعي- فرهنگي، بحران کنوني را که ناشي از تقلب در انتخابات است، با ضريب فزايندهاي، گسترش ميدهد.
در جایی گفتم: "معترضین به تقلب در انتخابات، نه جیره خوار بیگانگان هستند و نه خواهان براندازی نظام؛ برعکس، اکثریت ملت ایرانند که میخواهند ریشه اختناق، بردگی، دروغ و عوامفریبی در نظام را بخشکانند و اجازه ندهند که گروه معلومالحالی که از ابتدا با جمهوری اسلامی مخالف بودند، با شعار عوامفریبانه حکومت اسلامی، ریشه این نظام را که با خون شهدای بسیاری آبیاری شده، بخشکانند. یعنی، مبارزه با گروه متحجری که حاضرند برای رسیدن به مقصود، بدتر از رژیم گذشته، جوانان ملت را در معابر و خیابانها به خاک و خون بکشند و اندیشمندانشان را دستگیر، شکنجه و وادار به اعترافهای ساختگی کنند."
آيا کسانيکه مرتکب چنين اشتباهات فاحشي ميشوند، ميپندارند که مردم نميفهمند و کور شدهاند؟ یاد کتاب "کوری" نوشته "ژوزه ساراماگو" با ترجمه مینو مشیری (نشرعلم 1378) ميافتم که آنرا سالهای پیش مطالعه کرده بودم. کتاب آکنده از خشونت و نفرت، و نقل آدمیانی است که قربانی خشونت شدهاند و متقابلاً شلاق خشونت را به دیگران میزنند.
"ساراماگو" سرگشتگی انسانها را در دنیائی پرآشوب به تصویر میکشاند و به نقد خشونت، اطاعت کورکورانه و تکراری، سادهاندیشی و نظامی دیکتاتوری و کنترلی میپردازد. امروزه، تمامي معترضان که اکثريت جامعه ايراني را تشکيل ميدهند، در تلاشاند تا شاید راهی برای درمان کوری نظام مبتلابه بیابند و صلحجویانه، ترفندی دیگر برای جامعه بیاندیشند. امروز آنها نباید احساس کنند که بهقول "ساراماگو" "تمام مردم کور شدهاند.....(یا) حکومت کورها بر کورهاست." یا اینکه بپندارند: "اگر آتیهای در کار نباشد، زمان حال به چه درد میخورد." شاید آنها میخواهند فریاد زنند که قبلاً به ما گفته میشد: "کوری وجود ندارد، فقط اشخاص کور وجود دارند، درحالی که تجربه زمان به ما آموخته است که اشخاص کور وجود ندارند، فقط کوری وجود دارد." پس باید بهدنبال درمان کوری بود و کوری معنوی را که گریبانگیر جامعه شده است، درمان كرد که چنین درمانی، آغاز بینائی است.
همانطور که "ساراماگو" میگوید: "چرا ما کور شدیم، نمیدانم. شاید روزی بفهمیم." بعد در جواب میگوید: "فکر نمیکنم ما کور شدیم. فکر میکنم ما کور هستیم. کور اما بینا؛ کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند." پس باید دنبال درمانی عاجل بود؛ یعنی همان اعتقادی که تمامی معترضان را در طول تاریخ، به خیابانها میکشاند تا درمان را جستجو كنند و امروز تمام کسانيکه به خيابانها ميآيند و عليه عوامفريبي، دروغ و خيانت اعتراض ميکنند، ميپرسند که ترانه موسوي، ندا آقا سلطان، سهراب اعرابي، مهدي کرمي، محمد کامراني، اشکان سهرابي، بهمن جنابي، حسين طهماسبي، کيانوس آسا، مصطفي غنيان، ناصر اميرنژاد، مسعود هاشمزاده، عليرضا افتخاري، اميرحسين طوفانپور، فاطمه رجبپور، داود صدري، امير جواديفر، رامين قهرماني، امير جوادي لنگرودي، سعيد عباسي، يعقوب بروايه، حسين اخترزند، محسن روح الاميني و تمامي بيش از هفتاد و دو شهيدي که در زندانهاي مخوف شکنجه شده و به درجه رفيع شهادت رسيدند، به چه جرمي کشته شدند؟
معترضين ميپرسند که دليل اعترافگيريهاي مسخره و پخش تحقيرآميز آنها از رسانههاي دولتي چيست و به راستي مگر کسي تا کنون اين قبيل اعترافها را در طول تاريخ باور کرده، يا چنين ترفندهاي قرون وسطايي توانسته به پايداري هيچ نظام سياسي بيانجامد؟ پيام معترضين اينست که آيا ديکتاتورها نميدانند که اين اقدامات سبب سرگوني آنها خواهد شد و هزينه بالاي آشوبها، درگيريها، کشتارها، شکنجهها و.... را مردم بايد با گوشت و استخوان خويش بپردازند، همانطور که امروزه خشونت سلطهگران به گوشت و استخوان مردم رسيده است؟ معترضين ميخواهند بر سلطهگران بفهمانند که مردم کور نيستند و واقعيتها را به روشني ميبينند و هرگز تحت تأثير دروغهاي دستگاه جور قرار نميگيرند. آنها با صداي بلند فرياد ميزنند که: دیکتاتورها میمیرند و اکثر آنها به ذلت و خواری و درماندگی و حقارت هم میمیرند.
دیکتاتورها با آه و ناله و نفرین و آرزوی مرگ مادران و خواهران و پدران و فرزندان صلحطلب و مخالف هرگونه خشونتِ قربانیانی میمیرند که هرگز آرزوی مرگ کسی را درسر نداشتند و شاید بسیاری از آنها درعین خوشحالی و پایکوبی از مرگ دیکتاتورها، قلبشان جریحهدار شود و در اعماق وجود بگریند، چون انسانهای صلحطلبِ آزادیخواه حتی مرگ دشمنانشان را نیز برنمیتابند و قلباً آرزوی مرگ هیچ کسی را ندارند، تناقض عجیبی که هنوز تاریخ بشریت از درک آن عاجز مانده است.
وقتی طناب دار را به گردن "صدام" میانداختند، نهتنها بسیاری از مادران و خواهران و دخترانِ قربانیان جنایتهای او در عراق و ایران و کویت، هلهله و پایکوبی میکردند و جشن پیروزی برپا میداشتند و بسیاری از کسانی هم که مدافع حقوق بشر و مخالف اعداماند، نمیتوانستند خوشحالی خود را پنهان کنند، اما بهجرأت میتوان گفت که کمتر نفراتی از آنها تمایل به خشونت و مرگ داشته باشند، حتی مرگ سخیفترین و خونخوارترین دشمنانشان را.
پایان دهه گذشته و بويژه پایان سال 2006، پایان حیات بسیاری از دیکتاتورها در نظامهاي سياسي کنترلي بود كه هديهاي بهجز بحران براي جامعهاشان نداشتند و البته مرگ آنها دوران بسیار سخت جنگ و جنایت و کشتاری را که مردم در اقصی نقاط دنیا با آن دست به گریبانند، بهپایان نمیبرد و معلوم نیست که ملتها دوباره دیکتاتورهای دیگری را با خشونت و ظلم بیشتری نبینند و تا زمانیکه روحیة دیکتاتورپروری میان ملتها جاری و مرسوم باشد، بتوانند زندگی توأم با آرمشی را داشته باشند.
بالاخره آنها هم از میان مردم خود برخواستهاند و تا زمانیکه روحیة سلطهگری دیکتاتورها بهطور واقعی و ریشهای از طرف ملتها سرکوب و منهدم نشود و عمر نظامهاي سياسي همينجوري به سر نيايد، بهطور قطع دیکتاتور دیگری از میان همان مردم ظهور خواهد کرد و پايههاي كشورداري همينجوري را قوام خواهد بخشيد، آن هم از میان همان کسانی که در نظامهاي سياسي همينجوري دیکتاتورها را از گناه مبری و "اطرافیان" را مقصر ميدانند، چنانچه "قاضی الامیری" فردی که به طرفداری از صدام مشهور شد و قاضی ارشد دادگاه وی بود، بهصراحت در دادگاه به او میگوید:
"شما یک دیکتاتور نبودید و اطرافیانتان شما را یک دیکتاتور جلوه دادند" و صدام در پاسخ مثل بسیاری دیگر از دیکتاتورها به رضایت میگوید: "متشکرم."
از اول ژانویة 2007 به بعد، دنیا عراق بدون صدام، ترکمنستان بدون ترکمنباشی (صفرمراد نیازاوف)، شیلی بدون پینوشه و بوسنی بدون میلوسویچ را پیشرو داشت، دیکتاتورهایی که هرکدام فکر میکردند تعالی و پیشرفت را برای ملت خود میخواهند که این سخن تمامی دیکتاتورها در طول اعصار است، آنها فکر میکنند دروازههای تمدنی بزرگ را بالاخره به روی ملت خود خواهند گشود و تنها راه رسیدن به آنرا، در روحیة استکباری و سلطهگری خود جستجو میکنند.
دیکتاتورها خود را مهربان میدانند و حتی از شنیدن سرودهای زیبا و لطیف، اشک از دیدگان سرازیر میکنند، به شعر و نقاشی و داستانهای رمانتیک و موسیقی و هنر علاقة فراوانی نشان میدهند و از اینطریق، خود و بسیاری از مردم را تحت تأثیر رفتارشان قرار میدهند، اما همزمان خون بسیاری از انسانها را در پیالههای طلایی سر میکشند یا مثل شاه عباس کبیر، دستور میدهد در رکابش، مخالفانش را زنده زنده بخورند یا همچون نادرشاه بزرگ، چشمهای مردم یک شهر را بالجمله از کاسة سر درمیآورند.
اکثر دیکتاتورها افرادی مذهبیاند و در مواقع لزوم خود را با عالم غیب مرتبط میدانند که البته این موضوع تنها کشورهای غیر انگلوساکسون را دربرنمیگیرد؛ در نظرسنجیای که توسط خبرگزاری آسوشيتدپرس و دیگر پایگاههای نظرسنجی (AOL) برای انتخاب بدترين افراد سال 2006، بهعمل آمده است، جورج بوش پسر، رييسجمهور وقت آمريكا از اسامه بنلادن و صدام پيشي گرفت، یعنی دیکتاتورها را همة مردم میشناسند، اگر در کوتاهمدت نتوانند پروندة آنها را به سینة تاریخ بسپارند اما عاقبت، کودکی گرسنه در یکی از کشورهای آفریقایی یا آسیایی یا حتی اروپایی و آمریکایی پیدا میشود تا عکس دیکتاتور کشورش را از روی دیوار با تیغی کند، بتراشد.
یعنی دیکتاتورها هم میمیرند و با مرگ یک دیکتاتور، دیکتاتورهای همسنخ یکدیگر به مصیبت نشسته و عزای عمومی اعلام میکنند، همان کاری که معمر قذافی در لیبی بهخاطر مرگ صدام کرد، تراژدیی که تا انسان هست، ادامه دارد و عاقبت یکسانی را از سرنوشت تمامی دیکتاتورها و طرفداران آنها، بهتصویر میکشاند. پس آيا بهتر نيست که ديکتاتورها از تاريخ درس گرفته و حتي براي نجات جان خود، در روش خويش تجديدنظر کنند؟
No comments:
Post a Comment