Sunday, July 26, 2009

گزارش تجمع امروز روبروی مسجد بلال: سرهنگ باطوم کشید و فریاد زد: گفتم بریزید توشون،بزنیدشون

در خیابان ولیعصر و پایین تر از مسجد بلال منتظر خانم شین بودم که دیدم جمعیت از سوی مسجد بلال در حال شعار دادن به سمت من در حال حرکت است...حدود سیصد – چهارصد نفر بودند...به من که رسیدند از یکیشان پرسیدم مگر مراسم برگزار نمیشود...گفت نگذاشتند و جمعیت را متفرق کردند...جمعیت کم کم از جلوی من عبور کرد و به سمت پایین رفت...همانجا ایستادم تا خانم شین بیاید و ما هم پایین برویم که سر و کله پلیس ضد شورش پیدا شد...مثل گله گرگ از عقب داشتند جمعیت را تعقیب میکردند...جمعیت تقریبا بیست سی متری از من فاصله گرفته بود و از پیاده روی شرقی خیابان ولیعصر در حالی که شعار میداد به سمت پایین حرکت میکرد...موقعیت به گونه ای شد که من دقیقا میان نیروهای ضد شورش قرار گرفته بودم...فرمانده نیروها یک سرهنگ قد کوتاهی بود که بسیار عصبی مینمود...درست روبروی من که رسید فریاد زد "بریزید توشون...بزنیدشون..."...سربازها انگار هنوز دو دل بودند و با آن سرعت و حرارتی که مد نظر فرمانده شان بود عمل نکردند...آن سرهنگ ناگهان با حالتی عصبی دست برد و از کمر یکی از سربازهایش یک باطوم کشید و فریاد زد:" گفتم بریزید توشون" ...و خودش نعره زنان از عقب به سمت جمعیت هجوم برد... پشت سرش سربازها و افسران انگار به خود امده باشند همه با هم به سمت جمعیت یورش بردند...صحنه بدی بود...جمعیت غافلگیر شد...همانجا میخکوب ایستاده بودم و نگاه میکردم...زدند...بدجور هم زدند...زنی روی زمین افتاده بود و یکی از افسرها ول کن نبود...همینطور با باطوم میزد...صحنه بدی بود...ناگهان از پشت سرم صدای فوحشی شنیدم و بلافاصله حس کردم پشت پایم سوخت...برگشتم و نگاهش کردم...زد و رفت...پشت سرش یکی دیگر آمد...باطومش را بالا برد و فرود آورد روی سرم ...درست بالای گیج گاه...باورم نمیشد...خم نشدم...آخ هم نگفتم...نمیدانم چرا...شاید فکر کردم اگر سرم را بگیرم و دولا شوم و سر و صدا کنم بیشتر کتک میخورم...شاید فکر کردم اگر بدوم و فرار کنم حتما میفتند دنبالم و بیشتر میزنند...شاید بیشتر متعجب بودم...نمیدانم...همه چیز خیلی سریع بود...یک زنی شروع کرد جیغ زدن...یکی دیگر جیغ زد که : "توی سرش زدی...توی سرش زدند..."اصلا نمیدانستم چه شده...گیج نشده بودم و اتفاقا همه چیز را با جزئیات حس میکردم...همینطور ایستاده بودم آن وسط...شدت عمل آن افسر گارد را دیده بودم که چطور به سمتم هجوم آورد و باطومش را برد بالا و با چه شدتی روی سرم فرود آورد اما اصلا درد نداشتم...چیزی که دیدم با چیزی که حس کرده بودم اصلا جور در نمی آمد...چند قدمی به سمت دیوار رفتم...چند تا موتور سوار گارد در چند متری ام ایستاده بودند...منتظر حمله آنها بودم که هیچ اتفاقی نیفتاد...حتما دلشان سوخته بود...یکی دستم را گرفت و کشید توی کوچه...گفت برو...برو...داخل کوچه که رفتم دستم را روی سرم کشیدم...تقریبا مطمئن بودم که سرم شکسته...ولی دستم خیس نشد...نه...نشکسته بود...عجب کله ای دارم من...!یا شاید هم باطومش تقلبی بوده...در همان حیص و بیص خانم شین زنگ زد...گفتم نیا...من دارم میایم سمت شرکتتان...همینطور پیاده رفتم تا جلوی شرکت خانم شین که تقریبا همان نزدیکی بود...توی راه سعی کردم به جزئیات مسیر توجه کنم...راجع به اتفاقات دیروز و دیشب فکر کنم...حتی شروع کردم به شمارش معکوس...خدا را شکر...مغزم مثل ساعت کار میکرد...اما کم کم درد پایم شروع شد...به محل کار خانم شین که رسیدم آمده بود پایین...ماجرا را که گفتم کلی هول کرد و بعد از کلی معاینه کردن و تستهای مختلف گرفتن خیالش که راحت شد کلی قربان صدقه ام رفت...گفت از سمت ولیعصر نرویم...گفتم اتفاقا میخواهم ببینم چه خبر شده...در تمام مسیر برگشت تا میدان ونک دیگر خبری نبود...اما میدان ونک به طرز غیر عادی شلوغ بود و کلی نیرو اطراف میدان مستقر بودند...سوار ماشین شدیم و برگشتیم...به خانه که رسیدم حدود ساعت هفت شوهر خواهرم زنگ زد که ونک چه خبر است؟ گفتم نمیدانم...من یک ساعت پیش آنجا بودم...گفت همه مانده اند توی ترافیک...همه راهها بسته است...همان حوالی بود...حدس زدم که درگیریها بعد از رفتن ما هم ادامه پیدا کرده باشد

No comments:

Post a Comment